همداستان - چگونه آدمی همانگونه میشود که هست!

تو عمری با سکوت خود مرا آزار می دادی ، صدایت میزنم حالا برای مردم آزاری :رجا

همداستان - چگونه آدمی همانگونه میشود که هست!

تو عمری با سکوت خود مرا آزار می دادی ، صدایت میزنم حالا برای مردم آزاری :رجا

صبر باید که صبر میرزمد!!!!

بنام  روشنی    بخش

سلامی   چو بوی  خوش آشنایی              به آن مردم دیده    روشنایی

سلام و چه زیباست سلام و بهشتیان هم با سلام وارد میشن.

ادخلو ها بسلام .... من دوباره بعد از مدت ها به نت برگشتم .

باید بگم چه روزهایی را گذروندم و چه ها بر سر راهم پیش اومد . راست میگم دوستان احساس نمیکنم که به چیزی انحصارا دست پیدا کردم ولی میدونم به چیزهایی رسیدم که هر که به اونها  بخواد برسه به همین حس و حال دست پیدا میکنه.

خوب من یک (تلمیذ بی ارادت )بودم که هیچ هدف خاصی در زندگی نداشتم و فکر میکردم

زندگی همان روزمرّگی و گذراندن با استفاده از فرمول خور و خواب و خشم و شهوت است.

البته تو این وبلاگ قصد ندارم منبر برم بلکه حس میکنم اگه بتونم در این حسی که الان پیدا کردم دیگران رو هم با خودم همداستان کنم  به هدف خودم در این وبلاگ دست پیدا کردم.

بهتره بدونید (اونایی که تازه میان)من شاعر هم هستم و از سال 76 بود که شعر گفتن رو شروع کردم و به اذعان دوستان سروده هام اونقدر ها هم بد نیستند.

از بچّگی عاشق بازی های رایانه ای (همون کامپیوتری خودمون )بودم.یک آقا منصور بود(که خدا هر جا هست پشت و پناهش باشه) اون اومد و در همسایگی ما در مشهد یک کلوپ زد البته بنام صوت و تصویر سعید. (اون زمانا :سالای 72-71فکر میکنم بود) تو مشهد دو سه تا کلوپ بود و فکر میکنم آقا منصور اگر اولی نبود ولی در رتبه بعدی قرار میگرفت.یک آتاری و یک میکرو(نینتندو)آورد و ما هم هاج و واج به کلوپ می اومدیم و تماشا میکردیم.

بعدا عشقم شد بازی کردن و به هر بهانه ای از خونه پول گرفتن و بازی کردن .اونم عشق بازی بمب گذار(بمبر من)

خلاصه پنجم دبستان رو فکر میکنم تموم کرده بودم و این موضوع(بازی کردن مداوم) کم کم باعث افت تحصیلی ام می شد.

گر چه سال اول درسم عالی بود ولی از سال دوم این موصوع کم کم خودشو نشون داد..

اینا رو اینجا نمی نویسم که سرگذشت تعریف کرده باشم . بلکه میخوام اول خودم رو تعریف کرده باشم. خوب عشق و علاقه خاصی به بازی کردن داشتم و با اومدن سگا از راه علاقه ام مضاعف شد . یک دستگاه بازی 16 بیتی با گرافیک بالا ... بهتره مثل سزیال لاست نمایش بدم و برم سراغ  اول و دوم دبستان . یک رضای حرف گوش کن و پسر بسیار سر براه که شب ها به مسجد میرفت و مکبری میکرد.

اسم مسجد محلِمون المهدی بود و چند تا بچه بودیم که سر تکبیرات نماز را گفتن با هم رقابت داشتیم.

وقتی میدیدم یک جمعیت عظیم نمازگزار  همه گوششونو تیز کردن که من کی تکبیر میگم که به رکوع و سجود برن خیلی حال میکردم.تو اون بچّگی علاقه خاصی به مدیر بودن داشتم و برا خودم انجمنی تشکیل دادم بنام انجمن مکبران مسجد المهدی!!!!

چیزی که خادم مسجد را متعجب کرد . همه مکبّر ها  نوبت داشتن و جدول منظم و ردیف .  من هم رییسشون بودم ! (چه حالی میداد....در همون اوان کودکی با بابام به اداره میرفتم و پشت میزش تکیه میدادم و غروری وجودم رو  فرا میگرفت. یک دنیای رنگین و قشنگ داشتم کودکی برنگ قاصدک ... سبکبال و راحت و بی دغدغه .(امیدوارم حوصله تون سر نره دلیل این تذکره النفس نویسی رو خوب متوجه خواهید شد.) توی سه قسمت تمومش میکنم.    راستی دوستان این یک سرود زیبا بود بنام یک تکه ابر که من عاشقش بودم و بعد یه ماه گیرش آوردم . دانلود کنید و حالشو ببرید. یاحق